این روزها دلم دوباره بچه شده است و هوا هم با گرمایش همراهیش می کند و این منم که باید با هر دو مقابله کنم...

شاید من صاحب خوبی برای دلم نبودم که نیاموخته ام به او:

نبایدها را،نتوانستن ها را،انسان بودنم را و در قید زمان و مکان زندانی بودنم را...

باید به او می آموختم که بهانه نگیرد بهانه آنچه در توان من نیست

بهانه کسانی که از من دورند را نگیرد

بهانه خاطراتم را نگیرد،بهانه خیابان های طولانی و پاهای پیادمان را نگیرد،بهانه غرو بهای غمگین،دوستانی که دلشان فقط به در کنار هم بودن خوش بود و در کنار هم خنده های واقعی را تجربه کردند نگیرد...

دل بی قرار این روزهای من آرام بگیر،بخاطر من آرام بگیر...بزرگ شو،بی احساس ،سنگی...یاد بگیر که فراموش می شوی،یاد بگیر که حال زندان توست،یاد بگیر نباید به گذشته سفر کرد حتی برای ساعتی،یاد بگیر دنیا بزرگ است و تو کوچک،یاد بگیر این دنیاست که سخن می گوید و این تویی که باید بپذیری

یاد بگیر که دنیا رسم و رسوم دارد و رسم و رسومش برای همه پابرجاست نکند هوای سرکشی به سرت بزند...

و بپذیر، بپذیر که تو در درون انسانی می تپی که محدود است و ناتوان است از آنچه که تو تمنا می کنی....

با این حال تو شاد زندگی کن!