سید شهیدان اهل قلم-شهید آوینی
می خواهم از تو بنویسم هر چند که سخت است از تو گفتن و نوشتن.از برادری که با وجود اینکه کمتر از یکسال است او را شناخته ام اما گویی یک عمر عطر حضورش را استشمام و لحظه لحظه ی حیات کوتاه اما پر بارش را درک کرده ام میخواهم از تو بگویم .بگذار از لحظه آشنایی از اولین تصویری که از تو دیدم شروع کنم از همان تصویری که متعلق به زمانی است که روح آسمانی ات هنوز جسم زمینی در قالب لباس خاکی ات را در برگرفته بود.در آن لحظه خدا بود و توبودی و من و لبخندی که حالا می فهمم فقط خاص خودت است.با نگاهی که نه می توان گفت تمسخرآمیز بود ونه ملامت گریا آشنا و نه تکلیف آور.همه اینها بود اما تنها اینهی نبود.یک آن هحساس کردم که تو درآن عکس به من وزندگی ام و روزها ولحظه های بی ثمرم می خندیدی به اینکه چقدر از قافله عشق دور افتاده ام.به اینکه چقدر میان این روز مرگی ها ویکنواختی های این بازار مکاره دنیا گم شده ام .به دلدادگی های پوچم به تمام دلبستگی هایم.
تو می خندیدی ومن با همه اینها فقط نگاهت می کردم وحتی لحظه ای نمی توانستم چشم بردارم از نگاه پر رمز وراز وپرمفهومت.تو گفتی و گفتی وگفتی و من فقط مثل مسخ شده ها فقط می شنیدم.گفتی شنیدن کافی است وحالا وقت عمل است.حرفهایت که تمام شد من شروع کردم ودست دلم را به نشانه خواهری ام به سوی تو دراز کردم وبا تو گفتم از درد هایی که به هیچ کس نگفته بودم.
باورم نمی شدمن با تویی که تا به آن لحظه نمی شناختم وهیچ نقطه اشتراکی بجز اندک شباهت نام خانوادگی ام باتو نداشتم چقدر حرف و راز درد برای گفتن داشتم.از همان زمان من تولد روح مرده ام را با حضور تو وتمام برادران شهیدم جشن گرفتم وصیدقانه با شما پیمان بستم که زینب گونه حافظ وراوی کربلای 8 ساله تان باشم ویزید زمان خودرا بشناسم وفریب فتنه ها ونیرنگ های اورا نخورم وامام نائبش را مانند اهل کوفه تنها نگذارم وباتآسی از کربلای حسینی کربلای خمینی را روایت کنم ونه فقط از لحظه به لحظه 25 پاییز پرثمری ,که بی شک بهاری ترین خزانهای عمرطولانی زمین اند را ,شرح دهم.
وبگویم از مقید بودنت به نماز اول وقت, حتی در زید تیر رس آتش دشمن,از اینکه چقدر حرمت وادینت را حفظ می کردی ,گریه های از خوف خدایت ,شجاعت هایت در میدان نبرد ,بیزاری از هر آنچه در آن غیر رضای خدا بود, از قنوتهای زیبا و اشکهای عاشقانه ات,از تبعیتت بی چون وچرایت از ولایت ,از نگاه محجوب وسربه به زیرت ,از هوش سرشار وپاسخ منفی ات به دعوتنامه های 4 دانشگه فرانسه ,از دائم الوضو بودنت ,مردانه ایستادنت در برابر هجوم شیطان درون وبیرون ,از عشق وشور وارادتت به امام حسین(ع) وسفرکربلایت که بی خبر رفتی چون دانستی همه اخبار در بیخبری است ونخواستی که دیگران بدانند چه میان وتو وارباب گذشت وبرات شهادتت را چگونه از مولا گرفتی, از دلتنگی برای دوستان شهیدت از گمنامی وآرزوی مفقودالاثربودنت ,از انتظارت برای شهادت وهمان جمله ماندگاری که گفتی:"در زمان غیبت کبری به کسی منتظر می گویند که منتظر شهادت باشد"ازدقایق تلخ وعجیب شهادت مجید برادرت در مقابل چشمانت وحسین وار مبارزه کردنت از بارانی که بعد از شهادتت آنگونه باری که پیکرت را غسل دادو.......
مهدی جانم چقدر فهم کوچک وانگشتان ضعیفم برای گفتن چون تویی ناتوان است,چگونه می توانم با چشمان کم سوی نفسم وسعت اقیانوس روحت را توصیف کنم.
چقدر خجالت زده می شوم وقتی مرا با نام خانوادگی تو می خوانند آخرهمه مرا با تو میشناسند,شرمنده ام که حق خواهری ام را آنگونه که بای ادا نکردم وببخش که شانه هایم آن طور که باید تاب این مسئولیت ورسالت عظیم را ندارند.می دانم که صحبت از خواهری شما کردن ادعای گزافی است اما چه کنم که دل خوشی ام این است که راهنمایی چون تو دارم وهر وقت احساس ملال وگمگشتکی از راه درست را پیدا کردم با ستارگانی چون شما می توانم راه رایدا کنم ودر تعجم که در این چند سالی که از عمرم گذشته بدون یادو فهم ورفاقت با شما چگونه زندگی کرده ام اما دراین میان به یک چیز ایمان دارم وآن اینکه در این 20 سال زندگی نکرده ام وفقط روزها را گذراندم وزنده بودن حقیقی من فقط در گرو درک مسیر وهدف وسیره وشهادت شما معنا میابدوشمارا وسیله قرار می دهم همانگونه که خود خدا فرمود با واسطه گری انبیاء واولیا وصلحا وشهدا به سراغم بیایید.مگر می شود که خدا شفاعت چون شمایی را رد کند شمایی که خودش فرمود خونبهایتان هستم.
پس دستگیرم باشید تا در میان این همه رنگ ولعاب دنیا وووسوسه های گناه نلغزم وثابت قدم در راه کمال وتعالی خود وجامعه اسلامی ام گام بردارم وخدایی وامام زمان پسند وزینب گونه باشم.
به امید شفاعت ودیار شما در روز حساب باشم.
اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک